پدرم هرگز ما را کتک نزدو همواره تنبیه خلاقهای در کف داشت. مثلاً اگر فحش بد میدادیم، باید میرفتیم و دهانمان را سه بار زیر شیر آشپزخانه میشستیم و اگر فحش خوب میدادیم، یک بار. من روزهای پرفحش کودکیام را یادم است که هر چند دقیقه یک بار بالای روشویی توالت ایستادهام و دارم آب میگردانم توی دهانم. همزمان، نبردهای مرگباری را هم یادم است که بین خواهران و برادرانم به راه میافتاد و میادینی که کم از رینگ خونین نداشت.
تنبیه پدرم در این مورد، بستن طرفین دعوا به همدیگر بود. البته سفت نمیبست اما شل هم نمیبست. طنابِ زردی داشت که از بالای کمد میآورد و دو طرف متنفر از هم را به هم میبست.
زجر این تنبیه به این صورت است که شما حالاتی از آزار روانی تدریجی و مدام را تجربه میکنید چون طنابپیچ شدهاید دقیقا به کسی که چند ثانیه پیش با او کتککاری کردهاید. یک بار هم که در خانه فوتبال بازی میکردم و پنجره را با ضربهای کاتدار، خاکشیر کردم، پدرم چیزی نگفت.
نگاهش کردم که آرام و با طمأنینه قندشکن را از داخل کابینت آشپزخانه برمیدارد و میرود به اتاق. داخل پذیرایی ایستادم و چند دقیقه بعد صدای ضربههایی را شنیدم که از اتاق میآمد. آهسته سمت اتاق رفتم و پدرم را دیدم که مشغول شکستن قلّکم است. اسکناسهای قلّکی را که یک سال برای جمع آوری پولهایش دندان روی جگر گذاشته بودم، میشمرد. وقتی آنها را گرفته بود و دسته میکرد، پوزخند به لب داشت. فردا هم شیشهبُر آورد و همان پولها را هزینهی ساخت و ساز شیشهی پنجره کرد.
تنبیه والدینِ دیگر در چنین مواردی، سیلی و چَکهای افسری بود اما پدرم در مقابل این سنّت ایستاد و دست به ابداعات بدیع زد. خاطرم هست در ایام سیزده یا چهارده سالگی یک باری که کیف پولش را گذاشته بود روی طاقچه، دستم لغزید و دویست تومانی کش رفتم. اما فردای آن روز در کمال ناباوری دیدم که برخی وسائل کیف مدرسهام نیست. پدرم در اقدامی مشابه، از غفلتم استفاده کرده بود و دقیقا مثل خودم به اموالم دستبُرد زده بود. البته تمام اینها به خاطر هیبتی بود که در آن سالها از «بزرگ تر» در ذهن مان میساختند و به خاطر احترامی که ناخواسته در چشممان داشتند. در عوض، دیروز وقتی به بچهام گوشزد کردم نباید دوستان مدرسهاش را به القاب زشت بخواند، چیزی نگفت. سرش توی تَبلِت بود و مشغول بازیهای خونبار. با لحن محکمتری گفتم: «هیچ خوشم نمیاد پسرم از این حرف ها بزنه!» اما دیدم همان القاب را دارد حواله میدهد به یکی از شخصیتهای بازی.
باخته بود و از دست آدمکشهای رایانه دمق بود. رفتم بالای سرش ایستادم و گفتم: «اگه یه بار دیگه حرف زشت بزنی، باید بری دهنت رو آب بکشی!» سرش را از روی تبلت بلند کرد و با تعجب گفت: «هان؟!» نگاهم میکرد. حرفم را دوباره تکرار کردم و دیدمش که تبلت را رها کرده روی مبل. روی پا میزد و بلند بلند قهقهه میزد.
در نفس نفس زدنهای بین خندههایش گفت: «یعنی این حرفت صد تا لایک داشت بابا!»