امروز روز آخر بود و همه چی
خوب بود تا یکدفعه غم عالم نشست به دلم ، تا به گلهای
کلاسم گفتم: بچه ها روز آخره حلالم کنید،ببخشید که سرتون
داد زدمو جیغ بنفش کشیدم من فقط بخاطر خودتون سختگیری
می کردم تا بیشتر و بهتر درسا رو یاد بگیرید که بغضم گرفت....
.چقدر زود گذشت؛انگار همین دیروز بود که اول مهر
و شروعه سال تحصیلی بود و رفتم سر کلاس و کلّی قانون و
مقرّرات برای کلاس وضع کردم و مثله سرباز خونه برای توی
کلاس من موندنشون یه عالمه شرط و شروط گذاشتم.رفت و
گذشت. روزهایی که از دستشون گریه کردم و غصّه خوردم و
روزهایی که بهترین لحظات زندگیمو کنارشون گذروندمو خندیدمو
خندوندم. یادش بخیر.امروزبوسیدمشونو ازشون حلالیّت طلبیدم 
وحس تک تک شون رو میفهمیدم .یکی میگفت:دوست دارم.
یکیشون گفت:دلم براتون تنگ میشه و چند تا از بچّه هایی که
برای درس خوندنشون به خدا رسیدم در گوشم گفتند:خانوم
ببخشید اذیّتتون کردیمو درس نخوندیمو شما رو حرص دادیم. 
چه عکسهایی ازشون گرفتم و به یادگار موند برام 
نامه خدا حافظی منو که خیلی ها شون گفتن،  میبریم  خونه و تو خلوت میخونیم ،
 راستی که بچه ها با همه بازیگوشیشون و بچگی شون
چقدر گاهی پخته و مردونه برخورد میکنند. 
سخن رو کوتاه کنم که اگر بخوام بنویسم بسیار طولانی میشه و از حوصله همه خارج میشه . 
با بهترین آرزوها شما رو به خدا می سپارم  و میخوام بدونید که همه تونو دوست داشتم و دارم...